.
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای عمل استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی فرصت اذان که می گشت برای خواندن نماز دست از عمل می کشیدند. یک روز مهندس به آنان تذکر داد که درصورتیکه هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می گردد. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس نقصان حقوقشان، نماز را به آخر فرصت می گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کاستی حقوقشان، هنوز در اوّل فرصت، نماز ظهر و عصرشان را می خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که هنوز نمازشان را اوّل زمان خوانده بوده اند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به پس از شغل گذاشته بوده اند به مهندس اعتراض کردند که به چه دلیل حقوق همان کارگرها را بر خلاف انتظارشان فراوان داده است. مهندس حکایت کوتاه ما می گوید: «اهمیّت دادن همین کارگرها به نماز و صرف نظر کردن از کسر حقوق، نشانگر همان می باشد که ایمان شان بیشتر از شماست و همین قبیل انسان ها هرگز در شغل خیانت نمی کنند همچنان که به نماز خود خیانت نکردند.
مردی از کنار جنگلی رد می گشت ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان
می کشد . شغال به منزل رفت و در را بست اما شیر هنوز به حرکات رزمی اش
ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که
کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را همین چنین متعجب کرده می
باشد؟
مرد حکایت کوتاه ما خاطر نشان کرد: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی اعتنا به منزل اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ تذکر داد ای احمق آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان هجوم نداشت ، غذایت را خورد و
نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را داغ کرد تا هنگام هجوم حاضر باشد
و شغال هم خسته بود رفت منزل تا نیرویی تازه بکند تا همان فرصت که جلوتر
رفتی هرسه بتو هجوم کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بوده اند تا تو را سرگرم کنم.
در بخش نظرات منتظر حکایت کوتاه یا حکایت های کوتاه زندگی شما هستیم.
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
زپود محنت و تار محبت
این دو بیتی نیز از باباطاهر بسیار زیباست.
خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی
ندونه در ســـفر یا در حضر بی
بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون
پی لیلی دوان با چشم تر بی
دلا راهت پر از خار و خسک بی
گــذرگــاه تـو بـــر اوج فـلـــــک بــی
شـــب تــار و بیـــابان دور منــزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی
خدایی که مکانش لامکان بی
صفابخــش جمــال گلــرخـان بی
پدید آرندهی روز و شب و خلق
که بر هر بنده او روزی رسان بی
در این دو بیتی بابا طاهر نیز عشق سرشار است.
عزیزا کاسهی چشمم ســرایت
میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشــنید خـــار مژگــانـم بپایت
درباره این سایت